نَمی ز دیده نمی جوشد اگر چه باز دلم تنگ است گناه دیده ی مسکین نیست، کُمیْت عاطفه ها لنگ است
کجاستی که نمی آیی؟ الا تمام بزرگی ها! پرنده بی تو چه کم صحبت، بهار بی تو چه بی رنگ است
نمانده هیچ مرا دیگر، نه هیچ، بلکه کمی کمتر جز این قدر که دلی دارم که بخش اعظم آن سنگ است
بیا که بی تو در این صحرا میان ما و شکفتن ها همین سه چار قدم راه است و هر قدم دو سه فرسنگ است
دعاگران همه البته مجرّب است دعاهاشان ولی حقیر یقین دارم که انتظار، همان جنگ است
محمدکاظم کاظمی
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 12:28 صبح روز پنج شنبه 91 تیر 22